قهرمان محله | زندگی عجیب کارتن خوابی که معتمد محله شد | یک ماه نگهبان چادر کمکهای مردمی بودم
تاریخ انتشار: ۲۸ دی ۱۴۰۱ | کد خبر: ۳۶۸۷۶۰۲۴
همشهری آنلاین – حسن حسنزاده: اول صبح با کیسهای که تا نیمه از مقوا و کارتن پر شده از راه میرسد. با عمو اکبر از مقابل هر مغازهای که میگذریم کاسبها به نشان احوالپرسی با او برایمان دست تکان میدهند. عمو اکبر در محله نیروی هوایی خانهای ندارد اما از کسبه محله تا همسایهها او را اهل همین محله میدانند.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
خواندنیهای بیشتر را اینجا دنبال کنید
نگهبان چادر کمکهای مردمی بودمآنها شبها و روزهایی را به یاد دارند که عمو اکبر چطور در دلشان جا باز کرد و برایشان مثل عضو یک خانواده عزیز شد. میگوید ۱۴ سال پیش بود که در بازی زندگی همه چیز را باخت؛ خانهاش را، مغازهاش را و نیز خانوادهاش را که همه دار و ندارش بودند. وقتی مغازه تاسیساتیاش به دلیل مشکلات مالی از دست رفت و ورشکسته شد، زندگی روی سختش را به او نشان داد. باقی داستان زندگیاش تلختر میشود؛ مخصوصا آن قسمتی که کارش به کارتنخوابی کشید و حالا ۱۴ سال از آن زمستان سرد میگذرد که اولین شب را گوشه خیابان به صبح رساند. با عمو اکبر روی سنگفرش یخبسته پیادهرو قدم میزنیم تا به مغازه ابوعلی برسیم؛ جایی که اهالی محله در ماه رمضان، شب عید و در هنگام وقوع حوادثی مثل سیل و زلزله به حسین ابوعلی اعتماد میکنند تا کمکهای آنها به واسطه او به دست نیازمندان برسد. عمو اکبر در همین خیابان و در مقابل همین مغازه بود که شبهای سرد زمستان یک ماه نگهبان کمکهای مردمی شد. حسین ابوعلی یک استکان چای داغ به عمو اکبر میدهد و قصه را اینطور برایمان تعریف میکند: «همه چیز از زلزله کرمانشاه شروع شد. سیل کمکهای مردمی اهالی محله هم از راه رسید. آنقدر که در مغازه جایی برای نگهداری اقلام نداشتم. به ناچار جلوی مغازه داربست و چادر زدیم تا پتو، اسباببازی، قوطیهای کنسرو، بستههای ماکارونی و... را جمعآوری و به کرمانشاه ارسال کنیم. با یک برآورد ساده، ارزش کمکهای مردمی حدود بیش از ۱۰۰ میلیون تومان بود. داشتیم درباره این موضوع که چطور شبها امنیت کمکهای مردمی را تامین کنیم بحث میکردیم که عمو اکبر از راه رسید. پیش از این، محرمها در برپا کردن چادر هیئت و جابجایی اقلام به ما کمک میکرد. وقتی همه به او نگاه کردیم، عمو اکبر که متوجه منظور ما شده بود گفت: «مادرم همیشه به من میگفت آدم اگر همه چیزش را ببازد، نباید معرفت و جوانمردی را از دست بدهد.» عمو اکبر همان شب شد نگهبان چادر کمکهای مردمی و تا یک ماه هرشب مسئولانه از کمکهای مردم نگهبانی و امانتداری کرد.
پای ثابت برپایی موکبحالا وقتی همسایهای از وعده ناهارش یک بشقاب برای عمو اکبر میکشد یا وقتی ساندویچفروش محله یک ساندویچ و نوشابه برای عمو اکبر کنار میگذارد، به امانتداری عمو اکبر و شبهایی که نگهبان کمکهای آنها بود فکر میکند. او پس از سیل لرستان و گلستان هم وقتی کنار خیابان پر از کمکهای مردمی شد، شبها تا صبح نگهبانی داد تا مبادا دست نامحرمی خدشهای به امانت مردم وارد کند. عمو اکبر جرعهای چای مینوشد و میگوید: «عطر این چای نذری، من را یاد نذر مادرم میاندازد. او نذرکرده بود تا زمانی که زنده هستم خادم اهل بیت (ع) باشم. شبهای اول که به این محله آمدم در خیابان پنجم ،۳۰ چادر موکب برپا شده بود. خوش اقبال بودم که صاحب موکب قبول کرد من هم در حد بضاعت کمک کنم. خودم از قشر ضعیف هستم و درک می کنم کسی که از نظر مالی ضعیف است چه مشکلاتی دارد. من شبهای زیادی بی سرپناه بودم، پس وقتی من را به عنوان نگهبان کمکهای مردم برای زلزلهزدگان کرمانشاه قبول کردند، تمام شب پلک روی هم نگذاشتم. چون خوب معنی بیسرپناهی را میدانستم.»
اهالی محله هوای من را دارندعمو اکبر شبها در گرمخانه میخوابد و روزها هم اگر مهربانی همسایهها نصیبش نشود، خرج خورد و خوراکش را از جمعآوری و فروش کارتنهایی که کسبه به او میدهند در میآورد. با وجود این، هنوز هم شغل و حرفهاش را از یاد نبرده و نان بازویش را میخورد. «سید حمید نجفی» یکی دیگر از کسبه محله میگوید: «عمو اکبر یک تاسیساتی حرفهای است. حتی میگوید کار تاسیسات و برق گرمخانه خاوران را که زمانی آنجا میخوابید انجام داده. مدتی پیش هم موتورخانه و سیستم گرمایشی یکی از آپارتمانهای محله خراب شد. اهالی ساختمان سراغ یک تاسیساتی رفتند که از پس کار بر نیامد. آنجا بود که فهمیدیم حرفه عمو اکبر چه بود؟ چون خودش پیشنهاد کرد با کمترین هزینه موتورخانه را تعمیر کند و به خوبی از پس کار برآمد.» اگر عمو اکبر هوای مردم را داشته، اهالی محله هم همیشه نگران حال و احوال او بودهاند. خودش خاطرهای برایمان تعریف میکند: « ۱۰ سال میشود که در این محله هستم و حالا خودم را اهل همین محله میدانم. مدتی قبل که بیمار شدم و توان راه رفتن نداشتم، خانم جوانی از همین محله دو کارت هدیه به من داد تا به درمانگاه بروم. وقتی این همه لطف و مهربانی را میبینم خودم را در قبال این محله مسئول میدانم.»
کد خبر 735566 برچسبها نیکوکاری محله همشهری محله تهران شهرمنبع: همشهری آنلاین
کلیدواژه: نیکوکاری محله همشهری محله تهران شهر کمک های مردمی کمک های مردم اهالی محله عمو اکبر
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.hamshahrionline.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «همشهری آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۶۸۷۶۰۲۴ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
طلاق به خاطر پیدا شدن روسری در خودروی همسر
مقابل یکی از شعبههای دادگاه خانواده زن جوانی در حالی که یک روسری قرمز در دست داشت و با بیقراری قدم میزد چند دقیقهای نگذشته بود که پسری جوان به سمتش آمد و گفت ساناز جان من را ببخش اشتباه کردم باید واقعیت زندگیام را به تو میگفتم هرچند گذشتهها گذشته و اصلاً موردی برای نگرانی وجود ندارد.
در همین موقع سربازی از ته سالن شماره پروندهای را خواند و گفت طرفین جلسه رسیدگی ساعت ۸ صبح اعلام حضور کنند.
به محض ورود به شعبه زن جوان بیمقدمه گفت: آقای قاضی این مرد مرا فریب داده و با احساس من بازی کرده او قبلاً زن داشته و هنوزهم دوستش دارد اما به من نگفته بود، اگر من این روسری را پیدا نکرده بودم معلوم نبود تا کی میخواست این ماجرا را پنهان نگه دارد.
قاضی با شنیدن این حرفها گفت دخترم کمی آب بخورید و آرام باشید اینطور من متوجه نمیشوم ماجرای زندگی شما چیست آهستهتر برایم از اول تعریف کن!
ساناز کمی که آرام شد، گفت: با آرمین در یک کافه آشنا شدیم. از روز آشنایی تا ازدواج 6 ماه طول کشید. آرمین میگفت کسی را ندارد و تنها به خواستگاریام آمد. به من گفت پدرش فوت کرده و مادرش هم پیش خواهرش خارج از کشور زندگی میکند و اینجا تنها زندگی میکند من ساده هم باور کردم. پدرم با اصرار من راضی به ازدواج شد و ما سر خانه و زندگی خود رفتیم اما همین چند هفته پیش بود که توی ماشینش یک روسری قرمز پیدا کردم خیلی عصبانی و ناراحت بودم با این حال به رویش نیاوردم تا اینکه چند روز قبل یک عروسک دخترانه هم در ماشین پیدا کردم. این بار دیگر به رویش آوردم و گفتم اینها مال کیست اما آرمین با دروغگویی تمام به من گفت ماشین دست دوستش بوده و اینها مال همسر دوستش است، اما من باور نکردم یک روز از روی کنجکاوی او را تعقیب کردم و دیدم دم یک مهدکودک رفت و یک دختربچه را بغل کرد و بعدش هم رفت مقابل خانهای و بعد از پیاده شدن داخل خانه رفت. از تعجب و ناراحتی و عصبانیت داشتم دیوانه میشدم.
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم بروم ببینم موضوع چیست. وقتی زنگ در خانه را زدم همان بچه در را باز کرد و هنوز حرفی نزده بودم که آرمین را پشت سرش دیدم و وقتی دختربچه او را بابا صدا زد از هوش رفتم.
چشم باز کردم در بیمارستان بودم بعد هم به خانه پدرم رفتم و همه ماجرا را برایش تعریف کردم. این مرد یک دروغگوی بزرگ است او زن و بچه داشته و موضوع به این مهمی را از من مخفی کرده بود. او یک کلاهبردار است معلوم نیست با چند نفر دیگه چنین کاری کرده الان هم من فقط طلاق میخواهم.
قاضی رو به آرمین کرد و گفت: حرفهای همسرت را تأیید میکنی تو واقعاً زن داشتی؟
آرمین نگاهی کرد و گفت: آقای قاضی ماجرا اینطوری نیست. من سه سال قبل از همسر اولم جدا شدم. دخترم با مادرش زندگی میکند من در هفته یک روز او را میبینم اما از شانس بدم همسرم متوجه شد. من اصلاً با همسر سابقم ارتباطی ندارم فقط آن روز رفتم بچه را به مادرش بدهم که اینطوری شد. من کلاهبردار نیستم من ساناز را دوست دارم. میخواستم قبل ازدواج خودم به ساناز واقعیت را بگویم ولی ترسیدم ساناز با من ازدواج نکند. همیشه دنبال یک فرصت مناسب بودم اما خودش زودتر فهمید الان خیلی پشیمانم و میخواهم ساناز یک فرصت دوباره به من بدهد. من مجرم نیستم فقط یک عاشق هستم. آیا هر کسی که طلاق گرفته دیگر حق ازدواج ندارد؟ قبول دارم اشتباه کردم اما جبران میکنم.
آرمین رو به ساناز کرد و گفت: باور کن من آدم بدی نیستم فقط اشتباه کردم و واقعیت را نگفتم الان هم پشیمانم از پنهانکاری که کردم.
ساناز رو به آرمین کرد و گفت: اعتمادی که به تو داشتم از بین رفته و دیگر نمیتوانم به تو اعتماد کنم بهتر است از هم جدا شویم.
قاضی که حرفهای این زوج جوان را شنید، گفت میدانم همسرت اشتباه بزرگی مرتکب شده، اما بهتر است بیشتر راجع به تصمیمت فکر کنی یک ماه به کلاسهای مشاوره بروید اگر نظرت عوض نشد آن وقت حکم طلاق را صادر میکنم.
امیرحسین صفدری کارشناس حقوقی
دروغ و پنهانکاری مثل یک سم کشنده در زندگی مشترک عمل میکند. در این پرونده میبینیم که مرد جوان اشتباه بزرگی مرتکب شده که قبل از ازدواج حقیقت را بیان نکرده است. او باید اجازه میداد ساناز خودش تصمیم بگیرد در واقع آرمین با پنهانکاری بشدت همسرش را ناراحت کرده است.البته ساناز هم کمی مقصر است او باید در مورد آرمین تحقیق میکرد و بدون شناخت کافی از او وارد این رابطه نمیشد اما با سادهانگاری راجع به این مسأله مهم وارد رابطه شد و این پیامد اصلی ازدواج بدون شناخت کافی و از روی ظواهر است.
با این حال زوجهای جوان باید بدانند اصل و اساس یک زندگی مشترک موفق بر پایه صداقت و تعهد است. زندگی بدون اعتماد محکوم به شکست است پنهانکاری و دروغگویی تمام پلهای پشت سر را خراب میکند.
باشگاه خبرنگاران جوان اجتماعی حوادث و انتظامی